عاشقم... عاشق آن « میم » که می آید آخر عزیز و مرا می کند مال تو !!
عاشقم... عاشق آن « میم » که می آید آخر عزیز و مرا می کند مال تو !!
خدایا! لطفا فردا صبح ار روی آن یکی دنده‌ات بیدار شو ما به خوشبختی نیاز داریم ....تو به کمی تنوع..
نوشته شده در تاريخ شنبه 17 دی 1390برچسب:, توسط سید امیر |

 

 


آنجلا می دانست که شارلوت،بهترین دوستش در شرایط سختی به سر می برد.شارلوت افسرده و عصبی بود.او همه،به جز آنجلا را از خود رانده بود.او با مادر و خواهرش به شدت مشاجره می کرد.بیش از همه اشعار غمگین و ناامیدانه ی شارلوت آنجلا را نگران کرده بود.

در آن تابستان هیچ کس رابطه ی خوبی با شارلوت نداشت.او با اکثر دوستانش بد رفتاری می کرد.آنان علاقه ای به معاشرت با کسی که افسرده و عصبی بود،نداشتند.تلاش های آنان برای دوست بودن با او با تهمت ها و بدخلقی های شارلوت روبرو می شد.

آنجلا تنها کسی بود که می توانست با او رابطه داشته باشد.با آنکه آنجلا دوست داشت به گردش برود،اما بیشتر وقت خود را در کنار دوست افسرده اش می ماند.سپس زمان آن رسید که آنجلا مجبور شد خانه اش را تغییر دهد.او به نقطه ی دیگری از شهر می رفت و حالا دیگر همسایه ی شارلوت نبود و آنان زمان کمی در کنار هم بودند.

در اولین روز سکونت در خانه ی جدید،آنجلا که بیرون از خانه به همسایه های جدیدش بازی می کرد،با خود فکر کرد اکنون شارلوت در چه حالی است.وقتی غروب به خانه بازگشت،مادرش به او گفت که شارلوت تلفن کرده است.

آنجلا به طرف تلفن رفت و به او زنگ زد.کسی جواب نداد.در دستگاه پیغامگیر،پیامی برای شارلوت گذاشت.«سلام شارلوت،آنجلا هستم.به من تلفن بزن.»

نیم ساعت بعد شارلوت زنگ زد.«آنجلا باید چیزی به تو بگویم.وقتی تو زنگ زدی،من در زیرزمین بودم و تفنگی رل روی سرم گذاشته بودم.می خواستم خودم را بکشم که صدای تو را از پیغامگیر تلفن شنیدم.

آنجلا در صندلی اش فرو رفت.

_«وقتی صدای تو را شنیدم،فهمیدم که کسی مرا دوست دارد و خیلی خوشحال شدم که آن کس تو هستی.می خواهم کمکم کنی،چون من فقط تو را دوست دارم.»

شارلوت تلفن را گذاشت.آنجلا به خانه ی شارلوت رفت و با هم روی تاب نشستند و گریه کردند.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: